گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید «سیداحمد ترابی» متولد 28 فروردین 1375 در شهر مشهد است. از همان اول، مادر طور دیگری دوستش داشت و باوجود داشتن هفت فرزند اما علاقهاش به سیداحمد خاصتر بود. آنقدر که همه اهالی خانه میدانستند او چقدر برای مادر عزیز است. متفاوت و خاص بودن سیداحمد برای مادر به قدری بوده که او بارها به زبان میآورد که من مطئنم احمد یک روز آنقدر بزرگ شود که همه ما در فهم آن بمانیم! همان احمدی که 17 سال بیشتر نداشت، وقتی هوای سوریه به سرش زد، هوای جنگ! حالا بماند که اول به خانواده گفت برای کار به تهران میرود، ولی بعدها سر از سوریه در آورد؛ اما عشق و اعتقادی که در وجودش بود، او را بیخبر، فرسنگها از خانواده دور کرد و به سرزمینی کشاند که جز آتش و خون خبری در آن نبود. سید احمد اما یک همسفر هم داشت؛ پسرخالهاش سیدمهدی! پسری که تنها سه چهار سال از او بزرگ تر بود. گفته بود» با هم آمده ایم؛ با هم برمی گردیم.» همین هم شد؛ سرقولش ماند و رفیق نیمه راه نشد. با او رفت؛ با او هم برگشت، اما این بار خوابیده در تابوتهای چوبی!
مادر نگاههایش هنوز نگران است. با اینکه شیطنتهای پسر ته تغاریاش را سه سالی هست در خانه ندیده، اما بازهم با چشمهایش رد صدای خندههای او را دنبال میکند. چهرهاش جان ندارد! انگار همین دیروز بود. بغضش تر و تازه است! به سختی حرف میزند؛ آرام و مادرانه...! با اینکه تنها کسی بوده که خبر داشته سید احمد راهی سوریه است، اما هنوز در بهت رفتنش است. به قول خودش اصلا نمیداند چه شد و چه جوری رفت. مادر در حالی که رفتن ناباورانه سیداحمد را مرور میکند، میگوید: سال 92 بود که راهی شد و جزو اولین اعزامیها؛ جزو 15-10 نفر اولی که از اصفهان رفتند سوریه! آن موقعها، مدافع حرم شدن مثل الان اینقدر علنی نبود که همه خبردار شوند. برای همین وقتی فهمیدیم رفته سوریه، نمیدانستیم باید از کجا و چطور پیگیر او باشیم.او ماجرای رفتن سید احمد را اینگونه روایت میکند: چیزی تا ماه محرم نداشتیم. به من گفته بود قصد رفتن به سوریه دارد، ولی حرفش را زیاد جدی نگرفتم ، تا اینکه یک روز از تهران تماس گرفت و خداحافظی کرد. البته برادرانش کاملا بیاطلاع بودند و اگر متوجه میشدند، قطعا به او اجازه رفتن نمیدادند. برای همین به آنها گفته بود برای کار میرود تهران!
سیداحمد اما در این سفر تنها نبود و «سید مهدی»، پسرخالهاش نیز همراه و همسفر او بوده است. به سوریه که میرسند سیدمهدی را برای جنگ میبرند جلو ولی سیداحمد را با توجه به تخصصی که در کارهای برقی منطقه داشته، عقب نگه می دارند!
مادر رفتن دو پسرخاله را اینطور روایت میکند: سید احمد و سیدمهدی جدای از نسبت فامیلی، رفاقت زیادی با هم داشتند. برای همین رفتنشان با هم آنقدر برای ما عجیب نبود. آنطور که او میگوید، دیپلم برقش را از فنی و حرفهای گرفت و قبل از رفتنش در یک مغازه باطری سازی در خیابان هفتون مشغول به کار بود. گفتههای مادر حکایت از این دارد که سید احمد از 10 سالگی در کنار درس، وارد فضای کار شده و با توجه به علاقه زیادی که به حرفه مکانیکی داشته، کم کم برای خودش استادی زبردست و ماهر میشود.نوبت به سیدحسن میرسد تا مرد و مردانه روایتگر زندگی برادر شود. برادری که فوق العاده شاد، خندان و در عین حال جدی توصیفش میکند.
سید حسن میگوید: سیداحمد از بچگی دنبال مادر در روضهها بود. اصلا امکان نداشت مادر بخواهد روضهای برود و التماس نکند که من را هم ببر....علاقه عجیبی به امام حسین(ع) داشت. کارش توی روضهها، جفت کردن کفشهای مردم بود. بعد هم که بزرگ شد، همین راه را رفت و بچه هیاتی و شاگرد کار درست دستگاه امام حسین(ع) شد!
سیدحسن میگوید: «برادرم در تمام برنامههای هیات در طول سال حاضر میشد و با وجود مشغلههای زیادی که داشت، خود را موظف به شرکت در هیات میکرد. سید مهدی هم همینطور؛ او هم حسابدار همین هیات بود.»«اولین بار بحث رفتن به سوریه را من در خانه مطرح کردم، اما وقتی با نارضایتی مادر مواجه شدم، عقب نشستم و دنبال آن را نگرفتم.»
سید حسن این را میگوید و ادامه میدهد: «یک شب که همه خواهر برادرها سر سفره نشسته بودیم، از مادر خواستم اجازه بدهد من راهی سوریه بشوم. همان موقع اخوی بزرگتر و سیداحمد هم، تصمیمشان را برای رفتن اعلام کردند. اما جوابی که مادر به ما داد این بود:«من چهارتا پسر دارم؛ ولی فقط یکی از آنها را وقف حضرت زینب(س) کردم. حالا هرکدامتان که میخواهید بروید، بروید...» و چه کسی فکرش را میکرد کوچکترین پسر این خانه، وقفِ وقف مادر شود!
او از رفتن برادر به سوریه میگوید؛ رفتنی که غافلگیرشان کرد. «به ما گفته بود برای کار می رود تهران. ما هم از همه جا بی خبر، قبول کردیم. خلاصه رفت و چند روز بعدش هرچه زنگشزدیم، گوشی همراهش خاموش بود. نگرانیمان روز به روز بیشتر میشد تا اینکه مادر گفت شاید سیداحمد رفته باشد سوریه، چون روزی که میخواست برود یک حرفهایی به من زد.
او ادامه میدهد: «تنها سرنخ ما برای پیدا کردن سیداحمد، آقایی به نام آقای جوادی بود.
کسی که در جریان اعزامیهای فاطمیون به سوریه قرار داشت. او البته اوایل، جوابمان را درست و حسابی نمیداد ولی بعد از مدتی بالاخره به حرف آمد و گفت نگران نباشید، دورهاش که تمام شد، برمی گردد ایران! میگفت هم جایش خوب است، هم تخصصش به درد اینجا میخورد. میگفت ما مثل احمد نداریم! با این حال و با وجود تلاشهای بسیار برای بازگردان سیداحمد، کم کم قبول کردیم که پای او دیگر به میدان جنگ باز شده و برگرداندنش به ایران به این راحتیها نیست.»او از تلاش سیداحمد برای رفتن به خط مقدم در سوریه میگوید.
از آخرین حرفش به فرمانده: «سید احمد قرار نبوده به میدان نظامی برود؛ کارش تامین برق منطقه بوده، آنهم در عقب خط مقدم! سیدمهدی اما خطشکن بوده و مدام در حال پیشروی در دل دشمن. سید احمد با این اوضاع کنار نمیآید و به فرماندهاش میگوید من هم میخواهم با سید مهدی بروم جلو. هرچه سعی میکنند راضیاش کنند که همان عقب بماند و مطمئن باشد کاری که او انجام میدهد هم، نوعی جهاد است، قبول نمیکند و میگوید من اگر قرار بود کارهای برقی اینجا را انجام بدهم که همان اصفهان میماندم.»
سیداحمد بالاخره مجوز ورود به منطقه جنگی در سوریه را میگیرد. عملیات میشود و فراخوان جذب نیرو برای خطشکنی میدهند. سیداحمد و سید مهدی با هشت نفر دیگر به عنوان نیروی داوطلب اعلام آمادگی میکنند و در قالب گروه اول، جلو میروند.آنطور که سید حسن روایت میکند، در همان عملیات، این گروه 10 نفره در تله انفجاری تروریستها گرفتار و پس از انفجار، دچار حریق میشوند و البته اجسادشان زیر آوار میماند. از این تعداد تنها یک نفر نجات پیدا میکند و 9 نفر دیگر به شهادت میرسند که متاسفانه به دلیل اینکه آن منطقه دست تکفیریها بوده، کسی نمیتواند جلو برود واجساد مطهر شان سه روزی زیر آوار میماند.
او میگوید: «برای برگرداندن پیکرهای این شهدا، سه روز درگیری بوده و حتی یک نفر ازبچههای فاطمیون نیز به شهادت میرسد.»اما قاصدی که خبر شهادت سیداحمد را روز هفتم محرم برای خانواده میآورد، سیدعلی، برادر بزرگتر و ارشد خانواده است.
سید حسن میگوید: «سید علی اول گفت سیداحمد مجروح شده و سیدمهدی شهید. اما من همان موقع یقین پیدا کردم که هردوشان شهید شدند. چون میدانستیم سیداحمد و سیدمهدی هرجا بودند، با هم بودند.»
از او میپرسم چطور خبر شهادت سیداحمد را به مادر دادید که پاسخم را اینگونه میدهد: «اینکه خبر را چه کسی و چگونه به مادر بدهد، خیلی سخت بود. برای همین با بقیه بچهها دور هم جمع شدیم تا فکری برای این موضوع و چگونگی انجامش بکنیم. با همه این اوصاف، وقتی با مادر روبه رو شدیم و خبر را به او دادیم با چیزی فراتر از انتظارمان مواجه شدیم. عکس العمل مادر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، تنها یک جمله بود: «فدای سر علی اکبرِ امام حسین(ع)، فدای سر قاسم....» جملهای که آب سردی بر داغ دل ما ریخت.»
شاید سختترین جای گفتوگو زمانی باشد که سیدحسن میخواهد از لحظه شهادت برادر بگوید. آنجایی که باید از تله داعش و انفجار بمب و پیکر تکه تکه شده برادر حرف بزند. از سه روز و سه شبی که بدنش زیر آتش دشمن و زیرآوار مانده بود... .او میگوید: «طبق برداشت ما بچه هیاتیها، پیکر سید احمد اِربا اِربا شده بود؛ مثل اربابش امام حسین(ع) و فرزندشان حضرت علی اکبر(ع).» سید حسن معتقد است برادرش همان طور که خودش میخواسته به وصال رسیده است.
از او میپرسم با این اوصاف آیا پیکرش قابل شناسایی بوده که در پاسخم میگوید: «تنها راه شناسایی آن بچهها، پلاکهایشان بوده و گرنه بدنی برایشان نمانده بود که قابل تشخیص باشد.» سیدحسن از لحظه وداع با برادر میگوید؛ از آخرین لحظات وداع با شهید 17 سالهشان؛ زمانی که مادر برای دومین بار غافلگیرشان کرد... .«صبح روز تشییع گفتند بیایید روبه روی شهدا برای وداع. همگی رفتیم آنجا؛ من و مادر و خاله و خواهرانم. انتظار داشتم مادر آنجا بیتابی کند، ولی او آن لحظه خیلی آرامتر از همیشه بود. حرفهای آن روز مادر را خیلی خوب یادم هست. رفت بالای سر سیداحمد ایستاد و گفت: «بارکالله پسرم؛ آفرین! روسفیدم کردی!»برای دومین مرتبه بود که از صبوری مادر بهت زده شده بودم. او آن روز نه گریهای کرد نه بی تابی! »
سید حسن البته میگوید: « ما هم از رفتن سیداحمد غمی نداشتیم. اگر گریهای هم کردیم؛ گریه شوق بود. این چند روز در خانه ما خرما پیدا نمیشد؛ ما در مراسم تشییع سید احمد شیرینی پخش میکردیم. هرکسی هم که میآمد خانهمان با شیرینی میآمد.» از او میپرسم یعنی رفتن سیداحمد غمی برای شما نداشت و او در جواب من میگوید: «غم داشت، نه اینکه غمی نداشته باشد، اما خب حرفهای مادر خیلی آراممان کرد و حس افتخار و غرور به ما داد.»
سید احمد از مراسم تشییع برادر اینطور میگوید: «وقتی در مراسم تشییع سید احمد آن عزت و آن حضور مردم را دیدم، به حالش غبطه خوردم. با اینکه یک روز غیر تعطیل بود، ولی خیلیها آمده بودند. ما حتی اعلام کرده بودیم مراسم تشییع از ساعت هشت شروع میشود، ولی حدود ساعت شش صبح بود که سیل جمعیت را دور خانه حس کردیم. شاید نزدیک به یک هزار نفری آمده بودند؛ دوست، فامیل، هم محله، همکار، حتی از شهرهای تهران و کاشان. خلاصه هر کسی احمد را می شناخت خودش را به مراسم تشییعش رسانده بود.»
وقتی از مادرسوال میکنم چقدر خود را آماده شنیدن خبر شهادت سید احمد کرده بودید، در پاسخم اینگونه میگوید: «سعی میکردم به شهادتش فکر نکنم و به هر طریقی بود، آرام باشم.» او از صبری که خدا در آن لحظات به او عطا کرد، میگوید و خوشحال است که این صبوری را هنوز با خود به همراه دارد. آنطور که شواهد گویاست، مادر چه زمانی که سیداحمد سوریه بود، چه زمانی که خبر شهادتش آمد و چه زمانی که پیکرش ، صبر همراهش بوده است.
او آخرین صحبتش با سیداحمد را اینگونه روایت میکند: «رفتم سر تابوتش. سلام کردم و گفتم آفرین به پسرم؛ روسفیدم کردی. سلام من را هم به حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) برسان.» می گوید: «سرمزارش که می روم حال خوبی دارم. خوشحال میروم و خوشحالتربرمیگردم. تنها خواسته ام این است که برای صبورتر شدنم دعا کند.»
اما این خانه غیر از سیداحمد قهرمان دیگری هم دارد. سیدعلی پسر ارشد این خانواده نیز دوسالی بعد از شهادت برادر، خود را به سوریه رساند تا جای خالی او را پر کند. سیدحسن می گوید: «سیدعلی زودتر از اینها میخواست برود، ولی صبر کرد داغ مادر کمی سرد شود بعد رفت.»وقتی از مادرشان میپرسم چطور با رفتنسید علی کنار آمدید، میگوید: «سیدعلی موقع رفتن گفت اگر قرار باشد اجل به سراغ من بیاید، اینجا و آنجا ندارد. می روم. هرچه خواست خدا باشد، همان میشود. راضیام کرد و رفت.»
«خاک سوریه کشش دارد.» این را سید حسن در ادامه حرف مادر میگوید و عنوان می کند: «کافیاست یکبار بروی، دیگر توان ماندن در کشور خودت را نخواهی داشت.» آنطور که سیدحسن میگوید، سیدعلی درحال حاضر یکی از فرماندهان بزرگ فاطمیون در سوریه است. او در طول دوران حضورش در سوریه دوبار زخمی شده که به کمک حضرت زینب(س) و به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرده است.
حالا مادر از خوابهایش برای ما میگوید؛ از خوابهای بعد از شهادت سیداحمد که نشان از زنده بودن ارتباط مادر و پسری اش دارد؛ خوابهایی که برایش پر از حس آرامش است. او از سید احمدی میگوید که وقتی به خواب مادر میآید، بدنش را به او نشان میدهد و میگوید ببین مادر تمام زخمهایم خوب شده است تا بلکه او آرامتر باشد و فراموش کند روزی که پیکر پسربچه 17 سالهاش...!
*زینب تاج الدین / اصفهان زیبا